عاشگتم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عاشگتم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بارون میاد غیر منتظره!
توی این موقع سال اونم اینجا یه اتفاق بی نظیره
خدا جووووووونم خیلی اقااااااااایی ای ول داری
تندترش کن فداااااااات :-* :-* :-* :-* :-*
دراز کشیدم بهش می گویم بیا بغلم بخواب
می گوید: تو کَمَلِت شِشَسته (تو کمرت شکسته) :)))))))))
از بس گفته بود بغلم کن و من گفته بودم کمر ندارم و کمرم شکسته، طفلی بغل خوابیدن را هم به همین معنا گرفته بود.
*******
از گربه می ترسید و وقتی صدای گربه از توی حیاط امد نمی دانست از ترس کجا خودش را مخفی کند
برای اینکه ترسش بریزد بردمش توی حیاط بچه گربه روی دیوار زیر شاخه های درخت انار بخاطر باران خیس شده بود و از ترس کز کرده بود
رفتم جلو و ازش پرسیدم مادرت کجاست کوچولو؟ چرا بدون مادرت اومدی بیرون؟
گفتم حتما گشنه هم هستی؟
گیر داد که برایش غذا بیاورم آمدم آشپزخانه و چند تکه استخوان برایش گذاشتم توی ظرف آمدم ظرف را بگذارم لب دیوار که بمن گفت
پیشی بمن اوفته مامانم فِلَن نیست جُم جُده (پیشی به من گفته مامانم فعلا نیست گم شده!)
بعد هم که ترسش ریخته بود و مدام می خواست با هم پیش پیشی بمانیم تا مادرش بیاید
گفتم خسته ام بذار برم بمیرم گفت عمع! لوفا همینجا بمیر :))))))))))))))
دیروز معلوم الحالی پیام داده بود و لیستی می خواست از وبسایت ها و وبلاگ هایم ...
نوشته بود برای دوستی می خواهد که قلم می زند ...
به زینب زنگ زدم و کلی خندیدیم ...
مردم ما را چه فرض می کنند؟!!!!
می گفت زندگی ات را بنویس...
روی کاغذ بنویس ...
روی کاغذهای رنگی رنگی ...
هر صبح ... هر شب ... بنویس ...
نوشتن معجزه می کند ...
مگر نه اینکه خداوند به قلم قسم خورده است؟!
پس بنویس تا محقق شود...
من می نویسم ... توی وبلاگ ... با کیبورد می نویسم...
توی کاغذ رنگی می نویسم ... با قلم ...
می نویسم و می نویسم و می نویسم ...
گاهی حالی باشد خطاطی شان می کنم ... و باز هم می نویسم ...
به امید اینکه... به امید اینکه روزی محقق شوند ...
این روزها حالم یک جور خاصیست نمی دانم از این انفولانزای خوکی هست که معلوم نبود از کجا پیدایش شد و امد بختک شد روی سر ما ( که البته بد هم نشد) حداقلش این بود حالا قدر سلامتی ام را بهتر می دانم...
یا فشار کاری و روحی که این مدت مدام دارم تحمل می کنم و می ترسم اخرش کار دست خودم بدهم ...
هر چه هست من را به شدت دارد می ترساند ... من دلم اقایم را می خواهد ... همان اقای بالا سر را ...
خیلی وقت است ازشان خبری ندارم ... حالی نمی پرسم ... یا حتی یاد مختصری در دعا نمی کنم ... خودم می دانم بی خیر شده ام ...
بی خیری و بی برکتی ... تف به اینجور زندگی که بی اقا بگذرد ... امشب یادت افتادم اقاجان مرا ببخش به همه ی خوبی هایت... به همه ی مهربانی هایت ... به همه ی دلرحمی هایت ...
این روزها بیشتر از هر وقت دیگر دلم آقای بالا سرم را می خواهد!
امروز همکار می گفت شوشویش خیلی خنگ و بی عرضه هست!
و من دوباره به مادر شدن فکر می کنم ... به این حسرت لعنتی ...
رئیس اداره هم عوض شد و چشمم اب نمی خورد آدم حسابی بوده باشد...
عقم می گیرد از این بخشنامه های مزخرف اداری...
خسته ام از کارمندی ... من آدم این کار نیستم ... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا پس کجایی؟
یک سالی هست اقای الف شده کارشناس ارزیابی اداره و چه مرد نازنینی ...
از آنهایی که کلی حس خوب به آدم منتقل می کنند