سَفیـــــــــــر

عاشگتم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۲۰
سفیر 14

بارون میاد غیر منتظره!

توی این موقع سال اونم اینجا یه اتفاق بی نظیره 

خدا جووووووونم خیلی اقااااااااایی ای ول داری

تندترش کن فداااااااات :-* :-* :-* :-* :-* 


۰ نظر ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۱۹
سفیر 14

دراز کشیدم بهش می گویم بیا بغلم بخواب

می گوید: تو کَمَلِت شِشَسته (تو کمرت شکسته) :)))))))))

از بس گفته بود بغلم کن و من گفته بودم کمر ندارم و کمرم شکسته، طفلی بغل خوابیدن را هم به همین معنا گرفته بود.

*******

از گربه می ترسید و وقتی صدای گربه از توی حیاط امد نمی دانست از ترس کجا خودش را مخفی کند

برای اینکه ترسش بریزد بردمش توی حیاط بچه گربه روی دیوار زیر شاخه های درخت انار بخاطر باران خیس شده بود و از ترس کز کرده بود

رفتم جلو و ازش پرسیدم مادرت کجاست کوچولو؟ چرا بدون مادرت اومدی بیرون؟

گفتم حتما گشنه هم هستی؟

گیر داد که برایش غذا بیاورم آمدم آشپزخانه و چند تکه استخوان برایش گذاشتم توی ظرف آمدم ظرف را بگذارم لب دیوار که بمن گفت

پیشی بمن اوفته مامانم فِلَن نیست جُم جُده (پیشی به من گفته مامانم فعلا نیست گم شده!)

بعد هم که ترسش ریخته بود و مدام می خواست با هم پیش پیشی بمانیم تا مادرش بیاید

گفتم خسته ام بذار برم بمیرم گفت عمع! لوفا همینجا بمیر :))))))))))))))

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۹
سفیر 14
وقتی شیرهای آب را باز می کند یادش می رود ببندد و من باید دنبالش راه بیفتم و شیرها را ببندم یا محکمشان کنم.

وقتی سفره را پهن می کنی برای غذا تازه یادش می آید برود نماز جعفر بخواند یا برود دستشویی بخوابد آنقدر که غذا از دهن بیفتد و تو نتوانی یک لقمه با حلاوت کوفت کنی.

وقتی اعصاب حرف زدن نداری مدام سین جیمت کند.

وقتی با او حرف می زنی و بشنود مدام بین من و او دعوا راه بیندازد.

وقتی وضو می گیرد شیر را تا آخر باز می کند و آستین هایش را آرام بالا می زند.

وقتی حمام می رود امکان ندارد زودتر از 5 ساعت بیاید بیرون و آنقدر آب می ریزد که چاه حمام بالا بیاید.

وقتی اتفاقی نیفتاده اینقدر موج منفی می فرستد که اتفاق بد حتما می افتد وای به روزی که اتفاقی هم افتاده باشد.

وقتی می خواهی بخوابی عمدا می رود توی آشپزخانه و به بهانه مرتب کردن دیگ و قابلمه ها را به هم بکوبد.

وقتی نوبت قرص هایش می شود روی لج و لجبازی قرص هایش را نمی خورد گاهی فکر می کنم عمدا حالش را بد می گیرد که به من ضد حال بزند.

وقتی بخواهد غز بزند با صدای بلند غر می زند و این توانایی را دارد 48 ساعت تمام ور بزند.

وقتی او باشد تازه اول بدبختی های من هست.

نمی دانم وقتی او را داشت من را می خواست چکار؟

نمی دانم چرا هیچکدام نمی گذاریم برویم حداقلش این است که مزه ی آزادی را می چشیم.

خیلی به رفتن فکر می کنم ولی همه راهها بسته است نه خانه فروش می رود و نه کار زمین انجام می شود البته که معامله زمین معامله بیهوده ای بود و پول مفت دادیم برای این زمین لعنتی که هیچ خاطره خوبی هم ازش نداریم و همیشه مایه خجالتمان بوده.

وام بانک رسالت هم جور شد ولی باز پرداختش کمرشکن است.

او فکر می کند من این وام را صرف زمین می کنم تا بدهی 75 میلیونی سهم من از زمین پرداخت شود اما نمی داند من نقشه کشیده ام با این پول آپارتمان بخرم و جدا زندگی کنم حتی اگر صد سال بعد باشد.

انتقالی هم که هیچ امیدی بهش ندارم و گمان نکنم تا 6 سال آینده این امکان جور بشود خصوصا با این دولت محترم.

دکترا هم نه ملی اش نه آزاد. بعد مسافت و شاغل بودن و توانایی مالی نداشتن و هزار کوفت و زهر مار دیگر.

یک ترم هم به "م" اضافه شد و هزینه این یک ترم بعلاوه ایاب و ذهاب و کتاب و جزوه و چه و چه هم به خرجهایم اضافه.

نمی دانم دوران دانشجویی با آن 40 تومن کار دانشجویی که بعدها شد 80 تومن چطور می توانستم زندگی کنم که الان با این درآمد نمی توانم؟

همان موقع ها هم قسط می دادم و کلی هم جهیزیه خریدم طلاهم، همیشه هم برای خوب شدن حالم با زینب می رفتیم سراغ لوازم آشپزخانه فروش ها کلی چیزهای قشنگ و حال خوب کن می خریدیم اما الان حتی نمی توانم یک شلف ساده بخرم.




۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۶
سفیر 14

دلم برای نوشتن تنگ شده همین!

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۵
سفیر 14

دیروز معلوم الحالی پیام داده بود و لیستی می خواست از وبسایت ها و وبلاگ هایم ...

نوشته بود برای دوستی می خواهد که قلم می زند ...

به زینب زنگ زدم و کلی خندیدیم ...

مردم ما را چه فرض می کنند؟!!!!

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۲
سفیر 14

می گفت زندگی ات را بنویس...

روی کاغذ بنویس ...

روی کاغذهای رنگی رنگی ...

هر صبح ... هر شب ... بنویس ...

نوشتن معجزه می کند ...

مگر نه اینکه خداوند به قلم قسم خورده است؟!

پس بنویس تا محقق شود...

من می نویسم ... توی وبلاگ ... با کیبورد می نویسم...

توی کاغذ رنگی می نویسم ... با قلم ...

می نویسم و می نویسم و می نویسم ...

گاهی حالی باشد خطاطی شان می کنم ... و باز هم می نویسم ...

به امید اینکه... به امید اینکه روزی محقق شوند ...

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۷
سفیر 14

این روزها حالم یک جور خاصیست نمی دانم از این انفولانزای خوکی هست که معلوم نبود از کجا پیدایش شد و امد بختک شد روی سر ما ( که البته بد هم نشد) حداقلش این بود حالا قدر سلامتی ام را بهتر می دانم...

یا فشار کاری و روحی که این مدت مدام دارم تحمل می کنم و می ترسم اخرش کار دست خودم بدهم ...

هر چه هست من را به شدت دارد می ترساند ... من دلم اقایم را می خواهد ... همان اقای بالا سر را ...

خیلی وقت است ازشان خبری ندارم ... حالی نمی پرسم ... یا حتی یاد مختصری در دعا نمی کنم ... خودم می دانم بی خیر شده ام ...

بی خیری و بی برکتی ... تف به اینجور زندگی که بی اقا بگذرد ... امشب یادت افتادم اقاجان مرا ببخش به همه ی خوبی هایت... به همه ی مهربانی هایت ... به همه ی دلرحمی هایت ...



۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
سفیر 14

این روزها بیشتر از هر وقت دیگر دلم آقای بالا سرم را می خواهد!

امروز همکار می گفت شوشویش خیلی خنگ و بی عرضه هست!

و من دوباره به مادر شدن فکر می کنم ... به این حسرت لعنتی ...

رئیس اداره هم عوض شد و چشمم اب نمی خورد آدم حسابی بوده باشد...

عقم می گیرد از این بخشنامه های مزخرف اداری...

خسته ام از کارمندی ... من آدم این کار نیستم ... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا پس کجایی؟

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۷
سفیر 14

یک سالی هست اقای الف شده کارشناس ارزیابی اداره و چه مرد نازنینی ...

از آنهایی که کلی حس خوب به آدم منتقل می کنند


۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۰
سفیر 14