سَفیـــــــــــر

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها حالم یک جور خاصیست نمی دانم از این انفولانزای خوکی هست که معلوم نبود از کجا پیدایش شد و امد بختک شد روی سر ما ( که البته بد هم نشد) حداقلش این بود حالا قدر سلامتی ام را بهتر می دانم...

یا فشار کاری و روحی که این مدت مدام دارم تحمل می کنم و می ترسم اخرش کار دست خودم بدهم ...

هر چه هست من را به شدت دارد می ترساند ... من دلم اقایم را می خواهد ... همان اقای بالا سر را ...

خیلی وقت است ازشان خبری ندارم ... حالی نمی پرسم ... یا حتی یاد مختصری در دعا نمی کنم ... خودم می دانم بی خیر شده ام ...

بی خیری و بی برکتی ... تف به اینجور زندگی که بی اقا بگذرد ... امشب یادت افتادم اقاجان مرا ببخش به همه ی خوبی هایت... به همه ی مهربانی هایت ... به همه ی دلرحمی هایت ...



۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
سفیر 14