سَفیـــــــــــر

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دراز کشیدم بهش می گویم بیا بغلم بخواب

می گوید: تو کَمَلِت شِشَسته (تو کمرت شکسته) :)))))))))

از بس گفته بود بغلم کن و من گفته بودم کمر ندارم و کمرم شکسته، طفلی بغل خوابیدن را هم به همین معنا گرفته بود.

*******

از گربه می ترسید و وقتی صدای گربه از توی حیاط امد نمی دانست از ترس کجا خودش را مخفی کند

برای اینکه ترسش بریزد بردمش توی حیاط بچه گربه روی دیوار زیر شاخه های درخت انار بخاطر باران خیس شده بود و از ترس کز کرده بود

رفتم جلو و ازش پرسیدم مادرت کجاست کوچولو؟ چرا بدون مادرت اومدی بیرون؟

گفتم حتما گشنه هم هستی؟

گیر داد که برایش غذا بیاورم آمدم آشپزخانه و چند تکه استخوان برایش گذاشتم توی ظرف آمدم ظرف را بگذارم لب دیوار که بمن گفت

پیشی بمن اوفته مامانم فِلَن نیست جُم جُده (پیشی به من گفته مامانم فعلا نیست گم شده!)

بعد هم که ترسش ریخته بود و مدام می خواست با هم پیش پیشی بمانیم تا مادرش بیاید

گفتم خسته ام بذار برم بمیرم گفت عمع! لوفا همینجا بمیر :))))))))))))))

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۹
سفیر 14
وقتی شیرهای آب را باز می کند یادش می رود ببندد و من باید دنبالش راه بیفتم و شیرها را ببندم یا محکمشان کنم.

وقتی سفره را پهن می کنی برای غذا تازه یادش می آید برود نماز جعفر بخواند یا برود دستشویی بخوابد آنقدر که غذا از دهن بیفتد و تو نتوانی یک لقمه با حلاوت کوفت کنی.

وقتی اعصاب حرف زدن نداری مدام سین جیمت کند.

وقتی با او حرف می زنی و بشنود مدام بین من و او دعوا راه بیندازد.

وقتی وضو می گیرد شیر را تا آخر باز می کند و آستین هایش را آرام بالا می زند.

وقتی حمام می رود امکان ندارد زودتر از 5 ساعت بیاید بیرون و آنقدر آب می ریزد که چاه حمام بالا بیاید.

وقتی اتفاقی نیفتاده اینقدر موج منفی می فرستد که اتفاق بد حتما می افتد وای به روزی که اتفاقی هم افتاده باشد.

وقتی می خواهی بخوابی عمدا می رود توی آشپزخانه و به بهانه مرتب کردن دیگ و قابلمه ها را به هم بکوبد.

وقتی نوبت قرص هایش می شود روی لج و لجبازی قرص هایش را نمی خورد گاهی فکر می کنم عمدا حالش را بد می گیرد که به من ضد حال بزند.

وقتی بخواهد غز بزند با صدای بلند غر می زند و این توانایی را دارد 48 ساعت تمام ور بزند.

وقتی او باشد تازه اول بدبختی های من هست.

نمی دانم وقتی او را داشت من را می خواست چکار؟

نمی دانم چرا هیچکدام نمی گذاریم برویم حداقلش این است که مزه ی آزادی را می چشیم.

خیلی به رفتن فکر می کنم ولی همه راهها بسته است نه خانه فروش می رود و نه کار زمین انجام می شود البته که معامله زمین معامله بیهوده ای بود و پول مفت دادیم برای این زمین لعنتی که هیچ خاطره خوبی هم ازش نداریم و همیشه مایه خجالتمان بوده.

وام بانک رسالت هم جور شد ولی باز پرداختش کمرشکن است.

او فکر می کند من این وام را صرف زمین می کنم تا بدهی 75 میلیونی سهم من از زمین پرداخت شود اما نمی داند من نقشه کشیده ام با این پول آپارتمان بخرم و جدا زندگی کنم حتی اگر صد سال بعد باشد.

انتقالی هم که هیچ امیدی بهش ندارم و گمان نکنم تا 6 سال آینده این امکان جور بشود خصوصا با این دولت محترم.

دکترا هم نه ملی اش نه آزاد. بعد مسافت و شاغل بودن و توانایی مالی نداشتن و هزار کوفت و زهر مار دیگر.

یک ترم هم به "م" اضافه شد و هزینه این یک ترم بعلاوه ایاب و ذهاب و کتاب و جزوه و چه و چه هم به خرجهایم اضافه.

نمی دانم دوران دانشجویی با آن 40 تومن کار دانشجویی که بعدها شد 80 تومن چطور می توانستم زندگی کنم که الان با این درآمد نمی توانم؟

همان موقع ها هم قسط می دادم و کلی هم جهیزیه خریدم طلاهم، همیشه هم برای خوب شدن حالم با زینب می رفتیم سراغ لوازم آشپزخانه فروش ها کلی چیزهای قشنگ و حال خوب کن می خریدیم اما الان حتی نمی توانم یک شلف ساده بخرم.




۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۶
سفیر 14